سلام دوستان عزیز،
شاید بگویید :این وبلاگ هم شده است کتاب قصه! ولی اگر کمی دقت کنیم ،می بینیم، هرکدام از این داستان ها راز زندگی را در دل دارند و و هر کدامشان درس بزرگی هستند! به قول سهراب:چشم ها را باید شست...
چشمان پدر
این داستان در مورد پسر بچه ی لاغر اندامی است که عاشق فوتبال بود.در تمام تمرین ها او سنگ تمام می گذاشت. اما چون جثه اش نصف سایر بچه های تیم بود ،تلاش هایش به جایی نمی رسید. در تمام بازی ها ، ورزشکار امیدوار ما ، روی نیمکت کنار زمین می نشست. اما اصلا پیش نمی آمد که در مسابقه ای بازی کند.
این پسر بچه با پدرش زندگی می کرد و رابطه ی ویژه ای بین آن دو وجود داشت.گرچه پسر بچه همیشه هنگام بازی روی نیمکت کنار زمین می نشست، اما پدر همیشه در بین تماشاچیان بود و به تشویق او می پرداخت.
این پسر در هنگام ورود به دبیرستان هم، لاغر ترین دانش آموز کلاس بود. اما پدرش باز هم او را تشویق می کرد که به تمرین هایش ادامه بدهد، گرچه به او می گفت اگر دوست ندارد مجبور نیست این کاررا انجام بدهد.
اما پسر که عاشق فوتبال بود، تصمیم داشت آن کار را ادامه بدهد. او در تمام تمرین ها حداکثر تلاشش را می کرد،به امید این که وقتی بزرگتر شد، بتواند در مسابقات شرکت کند. در مدت 4 سال دبیرستان او در تمام تمرین ها شرکت می کرد، اما همچنان یک نیمکت نشین باقی ماند. پدر وفادارش همیشه در میان تماشاچیان بود و همواره او را تشویق می کرد.
پس از ورود به دانشگاه، پسر جوان باز هم تصمیم داشت فوتبال را ادامه بدهد و مربی هم با تصمیم او موافقت کرد، زیرا او همیشه با تمام وجود در تمرین ها شرکت می کرد و علاوه بر آن به سایر بازیکنان هم روحیه می داد. این پسر در مدت 4 سال دانشگاه هم، در تمامی تمرین ها شرکت کرد. اما هرگز در هیچ مسابقه ای بازی نکرد.
در یکی از روز های آخر مسابقه های فصلی فوتبال، زمانی که پسر برای آخرین مسابقه به محل تمرین می رفت، مربی با یک تلگرام پیش او آمد. پسر جوان تلگرام را خواند و سکوت کرد. او در حالی که سعی می کرد آرام باشد،زیر لب گفت:« پدرم امروز صبح فوت کرده است، اشکالی ندارد امروز در تمرین شرکت نکنم؟»
مربی با مهربانی دستانش را روی شانه های پسر گذاشت و گفت:«پسرم! این هفته را استراحت کن. حتی برای آخرین بازی روز شنبه هم نیازی نیست بیایی.»
روز شنبه فرا رسید. پسر جوان به آرامی وارد رخت کن شد و وسایلش را کناری گذاشت. مربی و بازیکنان از دیدن دوست وفادارشان، حیرت زده شدند. پسر جوان به مربی گفت:« لطفا اجازه دهید امروز بازی کنم. فقط همین یک روز. » مربی وانمود کرد که حرف های او را نشنیده است. امکان نداشت اجازه بدهد ضعیف ترین بازیکن تیمش در مهمترین مسابقه بازی کند.اما پسر جوان شدیدا اصرار میکرد. مربی در نهایت دلش به حال او سوخت و گفت:«باشد، میتوانی بازی کنی.»
مربی و بازیکنان و تماشاچیان نمی توانستند آنچه را که می بینند باور کنند. آن پسر که هرگز پیش از آن در هیچ مسابقه ای بازی نکرده بود،تمام حرکاتش به جا و مناسب بود. تیم مقابل به هیچ ترتیبی نمی توانست او را متوقف سازد.او می دوید، پاس می داد و به خوبی دفاع می کرد. در دقایق پایان او پاسی داد که منجر به برد تیم شد...
بازیکنان او را روی دستهایشان بالا بردند، و تماشاچیان به تشویق او پرداختند.آخر کار وقتی تماشاچیان ورزشگاه را ترک کردند، مربی دید که پسر جوان در گوشه ای نشسته است.
مربی گفت:پسرم من نمی توانم باور کنم، تو فوق العاده بودی! بگو ببینم چطور توانستی به این خوبی بازی کنی؟
پسر در حالی که اشک چشمانش را پر کرده بود، پاسخ داد«می دانید که پدرم فوت کرده است، آیا می دانستید او نابینا بود؟»
سپس لبخند کم رنگی بر لبانش نشست و گفت:«پدرم به عنوان تماشاچی در همه ی مسابقات شرکت می کرد.اما امروز اولین باری بود که او میتوانست به راستی مسابقه را ببیند و من میخواستم به او نشان بدهم که می توانم خوب بازی کنم.»
مردی تخم عقابی برداشت و آن را در لانه ی مرغی گذاشت.عقاب با بقیه ی جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آنها بزرگ شد.در تمام زندگی اش او همان کاری را انجام می داد که بقیه ی مرغ ها می کردند.برای پیدا کردن کرم ها و حشرات زمین را می کند و قدقد می کرد. و گاهی هم با دست و پازدن بسیار ، کمی در هوا پرواز می کرد. سالها گذشت و عقاب پیر شد.
روز پرنده ی با عظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان ابری دید . او با شکوه تمام با یک حرکت نا چیز بالها ی طلاییش ،بر خلاف جریان شدید باد پرواز می کرد.عقاب پیر بهت زده نگاهش کرد و پرسید:این کیست؟
همسایه اش پاسخ داد:این عقاب است،سلطان پرندگان.او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم.
عقاب مثل مرغ زندگی کرد و مثل مرغ مرد زیرا فکر می کرد مرغ است.
جایگاه من در بهشت کجاست؟
حضرت موسی هنگامی که برای مناجات با خدا به طور می رفت ،در راه عابدی را در دیرش مشغول عبادت دید، آن حضرت نزد او نشست و پرسید: چند سال است در این دیر عبادت می کنی ؟عابد گفت هفتاد سال!
چون وقت ناهار شد، عابد سفره اش را پهن کرد و شروع به خوردن غذای خود کرد ،بی آن که چیزی از آن به موسی تعارف کند! مدتی بعد موسی برخاست تا به جانب طور رود، عابد به او گفت ای موسی، از خدایم بپرس که جایگاه من در بهشت کجاست ؟
موسی از نزد او رفت و در راه با عابدی دیگرملاقات کرد ،و از او پرسید: چند سال است عبادت می کنی؟ عابد گفت چند سالی است. موسی نزد او نشست ،سپس عابد سیبی آورد و گفت: به جز این سیب چیز دیگری ندارم و همین را باهم تقسیم می کنیم! او نیمی از سیب را به موسی داد و نیم دیگرش را خودش تناول کرد. اندکی بعد موسی برخاست تا خداحافظی کند.عابد گفت از پروردگارم بپرس ،جایگاهم در بهشت کجاست؟
موسی در کوه طور راجع به آن دو عابد از خدایش پرسید.وحی آمد که عابد اول در آتش است و عابد دوم جایگاهی پسندیده در بهشت دارد !موسی تعجب کرد چون نخستین عابد هفتاد سال خدا را عبات کرده بود در حالی که عبادت دومی از چند سالی فراتر نمی رفت ! از پروردگار علت این امر را پرسید ،وحی آمد که اولی غذا را از تو دریغ داشت حال آن که دانست تو بنده و دوست منی ،اما دومی تنها سیبی را که داشت با تو تقسیم کرد!چون موسی باز گشت آنچه را که خداوند به او وحی فرموده بود، به اطلاع آن دو رساند عابد اول هنگامی که خبر دوزخی بودن خود را شنید، از موسی تقاضا کرد از خدایش دو چیز را برای او بخواهد:
الف) آنقدر پیکر او را بزرگ کند که تمامی جهنم را پر سازد!
ب)او را در جهنم خاص جای دهد، زیرا تاب شنیدن ناله ی عذاب شوندگان را ندارد!
موسی با خداوند مناجات کرد و تقاضای آن عابد را به خداوند عرضه داشت. وحی آمد که او را به بهشت مژده بده! موسی از خدا پرسید: خدایا علت چیست؟ خداوند گفت: چون او تاب شنیدن ناله ی عذاب شوندگان را ندارد!...
یادمـــان باشـــد از امـــروز خطایی نکنیم
گر که در خویش شکستیم صدایی نکنیم
پر پــروانه شکسـتن هنــر انسان نیســت
گر شکستیم ز غفلت من و مایی نکنــیـم
یادمان باشد اگر شـــاخه گلــی را چیدیـم
وقت پــــــرپـــــر شدنش ساز و نوایی نکنیم
یک ساعت ویژه
مردی ، دیر وقت، خسته و عصبانی، از سر کار به خانه بر گشت. دم در ، پسر 5 ساله اش را دید که در انتظار او بود.
- بابا یک سوال از شما بپرسم؟
- بله ، حتما، چه سوالی؟
- بابا ، شما برای هر ساعت کار چقدر حقوق می گیرید؟
مرد با عصبانیت پاسخ داد:«این به تو ارتباطی ندارد! چرا چنین سوالی می کنی؟»
- فقط می خواهم بدانم . بگویید برای هر ساعت کار چقدر پول می گیرید؟
- اگر باید بدانی خوب می گویم . 20 دلار .
پسر کوچک در حالی که سرش پایین بود ، آه کشید.سپس به مرد نگاه کرد و گفت:« می شود لطفا 10 دلار به من قرض بدهید؟»
مرد بیشتر عصبانی شد و گفت:«اگر دلیلت برای پرسیدن این سوال ، فقط این بود که پولی برای خرید اسباب بازی مزخرف از من بگیری ، سریع به اتاقت برو و فکر کن ، و ببین که چرا این قدر خود خواه هستی؟ من هر روز سخت کار می کنم و برای چنین رفتار های کودکانه ای وقت ندارم. »
پسر کوچک آرام به اتاقش رفت و در را بست.
مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد.«چطور به خودش اجازه می دهد برا ی گرفتن پول از من چنین سوالی بکند؟»
بعد از حدود یک ساعت مرد آرام تر شد.و فکر کرد که شاید با پسر کوچکش خیلی تند و خشن رفتا ر کرده است شاید واقعا چیزی بوده که او برای خریدش به 10 دلار نیاز داشته است.به خصوص این که کم پیش می آمد که پسرک از پدرش در خواست پولی بکند.
مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.
- خواب هستی پسرم؟
- نه پدر بیدارم.
- فکر کردم شاید با تو خشن رفتار کرده ام.امروز کارم سخت و طولانی بودو همه ی ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم.بیا این10 دلاری که خواسته بودی.
پسر کوچولو نشست، خندید و فریاد زد:«متشکرم بابا»بعد دستش را زیر بالشش برد و چند اسکناس مچاله شده در آورد.
مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته است دوباره عصبانی شد و غر و لند کنان گفت:«با این که خودت پول داشتی چرا باز هم پول خواستی ؟»
پسر کوچولو پاسخ داد:«برای این که پولم کافی نبود.ولی الآن هست.حالامن 20 دلار دارم.می توانم یک ساعت ا زکار شما را بخرم تا زود تر به خانه بیایید؟ دوست دارم با شما شام بخورم...»